سلام .وبتون عالیه.
اگه میشه رمان عشق درون امیرتتلو را پرنیانش را بزارید.ممنون.
پاسخ:سلام نظرلطفتونه آبجی عاطفه.این رمان 165 قسمت داره و دو فصله!!!نویسنده های این رمان به علت درخواست زیادی که بهشون شده مجبورشدن بدون وقفه بنویسن و به همین دلیل برای اینکه هرقسمت روتبدیل به فرمت های مختلف کنن وقت کافی ندارن ولی قول دادن بعدازاتمام این رمان زیبا تمام قسمت هارو بافرمت های مختلف برای ماارسال کنن وماهم برای شماکاربران عزیزقراربدیم.
نام رمان : قوی دریاچه
نویسنده : رویا(dream) کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب (مگابایت) : ۸۳ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۱٫۱ (کتابچه) – ۰٫۳ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۲۸۷
خلاصه داستان :
داستان با یه دختر شروع میشه. یه دختر که قراره خودش رو ثابت کنه اما به کی؟ درسته میخواد خودش رو به خودش ثابت کنه!
دنبای ما پر از فراز و نشیبه که ما رو هر روز مجبور میکنه که خودمون رو بالا بکشیم .
دختر قصه ما با قضاوت خودش و استعداداش شروع میکنه تا جایی که هیچ شکی در دل خودش قرار نده که ای کاش این میکردم
اما بگم که این دختر هم مطمئنا یه روزی مثل ما بوده پس نباید کاراش رو بی دلیل و منطق انتقادکنیم ، باید دید که چی میشه!
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از رویا(dream) عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
بازصدای خاطره هام بودکه توی سرم میپیچید..صدای فریاد،صدای توبیخ،صدای توهین وتهمت،صدای اسلحه وگلوله.
باصدای هرکدوم تمام حس های وجودم فعال میشدباگوشم میشنیدم،باچشمام میدیدم بادستام لمس میکردم…بوی همه چیز روحس میکردم..بوی خون…بوی خونی که طعمش روهم توی حلقم وهم کنارلبم حس میکردم..بوی تلخ حقارت…همیشه همین بود…یادشون هم باعث آزارم میشد…امایادم نمیرفت
نگاهم روبه آسمون شب دوختم وبانفسی عمیق زمزمه کردم:بازصبرمیکنم،بالاخره خورشیدطلوع خواهدکرد
نگاهی به جای غروب انداختم!امروزغروبش هم غم انگیزبودانگار اون هم فهمیده بودکه بازبایدغرورم روبه سلاخی بکشم
سرم روبه سمت آسمون ونگاه شب رنگش چرخوندم…ماه امشب پرده به چهره کشیده بودوخودش روازم پنهون کرده بود…مطمئنا اون هم ازدیدن من خجالت میکشید…اماچرا؟
نفس عمیقی کشیدم وخودم روازکنارپنجره عقب کشیدم..همون بهترکه دیدنِ شکستن غرورم روازچشماش بگیره…ماه!تنهاآرامش من!تنهاکسی که شب هابدون اینکه بدونم چرا؟!…رو بهش میخوابم وباآرامش باهاش حرف میزنم…شایدفکرکنین دیوونه شدم امانه!..من فقط همراه ندارم..همین!
سرم روبه سمت کمدی که درهاش بازبودچرخوندم…به ابزارسلاخی غرورم نگاه کردم…غروری که حداقل نمیذاشتم جلوی خودم بشکنه…گرچه خیلیا فکرمیکردن غرورِمن رو به زمین زدن…آره!…من… رویا…بازداشتم دستم روبه خونِ غرورم آلوده میکردم.
آهی کشیدم وبه سمت لباس رفتم تاباپوشیدنش حداقل ازجلوی چشمام دورش کنم.
بازدوباره دراتاق روکوبیدن.آرامشم دوومی نداشت…پوشیدن اون لباس به عصبانیتم افزوده بود…بازشدمهمون ماده ببروحشی!… باخشم سرم روبلندکردم.خشمی که توی چشمای سبزرنگم بیشترجلوه میکردونگاهم روخام ووهم انگیزنشون میداد
فریادزدم:
-چه خبرتونه؟